|
نجوا |
paskocheh
|
Tuesday, November 29, 2011
Sunday, August 22, 2010
تویی که همیشه هستی همچون نسیم بر چهره ام و همچون آب دریا باعث آرامشم تویی که همیشه مرا آبیاری می کنی با نگاهت و عشق می کاری در وجودم
تویی شیرین ترین شیرینی زندگیم .
Monday, August 16, 2010
تنهایم تنهایی فشارم می دهد و من دیگر توان تنهایی را ندارم تنهایی رگانم را خشک می کند من می خواهمت دلم گرفته است ، تنهایم .
Friday, June 25, 2010
Thursday, December 31, 2009
ستاره ها می درخشند
و دچار تکرار می شوند همچون من ، اما ستاره تکرارش احساس وجودش است و اما من تکرار آغاز پایانم است . 02-08-88 19:26 شامگاهان
من
چه واژه تلخی من از من بودن بیزار و گرفتارش تونیز همین گونه ای به گونه ای دیگر دچار تنها این بودن پوچ ما را گرفتار من و تو نموده است . 02-08-88 19:30 شامگاه
Friday, December 25, 2009
امروز هم تنهایم
امامی دانم که تنهاییم پایان میابد اما پایان نمیابد چه کنم دست و پایم بسته است میان این حصارهای زندگی آخر رویش را کم می کنم همانطور که رویم را کم کرده ...
Thursday, July 30, 2009
یافتن هیچ تنهاییم فریاد می زدو من صدایش را نشنیدم تا لحظه ای که او هم تنها ماند و من پارو زنان به سوی جایی که نمی دانم کجاست می شتافتم ، شاید بیابم تنهاییم را که آنجا ، شاید تنها نشسته باشد ...
Tuesday, July 15, 2008
بي سبب نيست دلتنگي
Tuesday, July 08, 2008
سپری شدن روزها را
زمانی درک خواهی کرد ، که بیست سال گذشته و تو تنها یاد کوچکترین قطعه لحظه ای از دور دست زندگیت خواهی افتاد
Wednesday, October 10, 2007
تمام ناتمام های همیشگی در این هستی
در اطرافم ، در هر روزه ام ، در ذهنم در ذره ذره زندگی ام مرا دچار احساس بیهودگی می کنند می دوم به سوی ِ بی سوی می آیم از سوی ِ بی سوی به کجا از کجا ؟ و هزاران سوال دیگری که همچون برگهای پاییزی زیر پایم دور و برم را گرفته اند .
Monday, October 08, 2007
همچو دریا آرامم
اما موجهای درون سینه ام به ساحل سنگی افکار می کوبدم من با چهره ای آرام همچو دریا طوفانی درونم موج گونه می کوبدم به آن ساحل سنگی اما نمی توانم آرامش رخسارم را به دلم راهی کنم تنها طوفان درونم گاهی چهره ام را در بر می گیرد گاهی زبانم را گاهی زندگی ام را ...
Sunday, September 30, 2007
تنهاییم فریاد می زد
و من صدایش را نشنیدم تا لحظه ای که او هم تنها ماند و من پارو زنان به سوی جایی که نمی دانم کجاست می شتافتم ، شاید بیابم تنهاییم را که آنجا ، شاید تنها نشسته باشد ...
Saturday, August 25, 2007
صدا های مواج میان گرمای صبح جنوب
و نفس خسته مردی پشت فرمان میان غار غار مسافران از شکوه کرایه سیم های تار دل خسته ای چو من را هر روز پاره می کنند سایه های که نیستند برای فرار از آفتاب می خندند های و های به تو و من و آسفالت بی گناه که ناچار وزن بیهوده مرا و تو را نیز باید که تحمل کند زمانه بی رحمی است و سرکش تر از همه سایه هایی که نیستند برای فرار من و تو از ...
Thursday, August 16, 2007
دوباره می کنم سلام نو پس از گذشت سالی
دوباره می کنم سلام به آسمان بی ابر جنوب دوباره می کنم سلام به گنجشک های له له زنان این دیار دوباره می کنم سلام به تو به خود که آشناییم و نیستیم دوباره می کنم سلام به هرکه می رود ز این دیار و آنکه می آید به این دیار دوباره می کنم سلام اینبار سلام سردی به دستهای داغ از آفتاب این دیار دوباره می کنم سلام به مردمان این دیار دوباره می کنم سلام به که ؟ هر آنکه هر آنکه هست و نیست
Thursday, August 02, 2007
در تنهاییم فرو می روم
در حالیکه با تو ام در تنهاییت فرو می روی در حالیکه با منی من با توام و به تنهایی می اندیشم و تو با منی و به تنهایی می اندیشی در گیرو دار زمانه ، مگذار فرو برویم میان بهت تنهایی !؟
Wednesday, August 01, 2007
Tuesday, July 10, 2007
واژه هايم همه خشك گشته اند
امروز و ديروزم مثل هم دستانم به نوشتن نمي روند اثير روزها نمي خواهم بمانم چه كنم ؟ چه كنم ؟
Wednesday, June 20, 2007
تمام لحظه هاي رفته بر باد را به خاطر مي آورم و اينك مي شتابم به سويي كه ،بيهوده زندگي نكنم بيهوده نگويم ، بيهوده نشنوم اما افسوس كه و صد افسوس كه از پا افتاده ام
Saturday, November 25, 2006
Tuesday, October 24, 2006
در این باریکه وقت از هجوم گرمای تموز این ساعت دنگ ، می کوبد به سوی زرد و نارنجی هوای مهر و پاییزی دلم بگرفته ، نگرفته با این نسیم نجواگر صدایی میکند موهوم من اینجا گرمم است و بیزارم از روزگار ِ، تکرار آفتاب و ماه بی شوقی تکه ذوقی برکه ای ماهی سرخی !؟ اما زرد و نارنجی در راه اند و من تمام ترسم از سوزی است که آن سوی کوچه این فصل لای ِ آن ابر ترس انگیز پنهان گشته در پی وقتی است تا بیازارد به تازیانه ی خویش ، زرد چهره ی ما را . چه مدهوشم از این خوشرنگی فصل زرد و نارنجی ِ پر عابر بروی سنگفرش های این فصل اما هزاران برگ می میرند . 31-6-85
Sunday, August 06, 2006
من
از تنهاييم خسته گشته ام از اي« شب که ستاره هايشحال سوسو زدن ندارند و مرا هواب نيز به فراسوی خيال نمی برد من خسته گشته ام از تنهاييم ميان اين همه ازدهام کوچه و سايه ها من در انتظار پرنده ام هستم هر روز در انتظار و انتظار
Monday, May 22, 2006
Wednesday, May 17, 2006
قصه چهار عکس
عكس 1
Thursday, March 16, 2006
ميان آينه بنگر
تصويری جز تنهاييي خود نخواهی ديد بگرد ميان دستهايت بگرد آشنا ترين بو را بياب و ... 24-12-84
Thursday, February 16, 2006
از دوريت
از دوريت تاب ندارم ، خسته گشته ام من تو را می خواهم اين خواست زياديست از دوريت تب دار است بدنم ، خنكای تو درمان من است من تو را می خواهم از كه بايد بخواهمت تا هميشه . از دوريت دلم سخت ميگيرد اشكهايم مرا در بر ميگيرند و تو نيستی تا گونه های ِ خيسم را نوازش كنی من تو را می خواهم چرا نمی آيی دستانم را با خود ببری از دوريت پاهايم رمق ندارند دلم با بال شكسته ، باز هم خواهد پريد برای ديدن تو من تو را می خواهم ديگر چشمانم از انتظار داشتنت برای آرامش شبانه سو ندارند از دوريت من سخت فرتوت گشته ام و تو نزديك اما كنارم نيستی من تو را می خواهم ، ميدانی من زندانی بند دل تو هستم ميدانی زندانی به زندانبان دلش سخت دل می بندد . از دوريت من ديگر تاب ندارم می جويمت بس سخت از دوريت چه بگويم كه نزديكی ، به دل و دور به اندازه ی وسعت يك نگاه . 02-11-84 عصر بهمن ماه – ش
Monday, December 26, 2005
مرا با خود ببر از این دیار تنهاییم .
مرابا خود ببر تنهایم مگذار ، من بینهایت فرسوده گشته ام . مرا آبیاری کن من خشک گشته ام نیاز به گلدان دستان تو دارم برای دوباره ریشه زدن . مرا با خود ببر و نسیم بهار داشتنت را برایم به ارمغان بیاور . مرا با خود ببر من سبز خواهم گشت و میدانم تو میوه خواهی داد . مرا با خود ببر من تنهای تنهایم می خواهم در آغوش تو دمی به خواب شیرین فرو روم . مرا با خود ببر چشمان من طاقت ندیدنت را ندارند مرا با خود ببر من با نفس دیدن تو حیات میابم و با بوسه هایت به شیرینی کودکیهایم باز میگردم . مرا با خود ببر تا یلدای بودنم با تو را جشن بگیرم . مرا با خود ببر ببر مرا با خود ببر . 01-10-84 شب یلدا
Sunday, December 11, 2005
قصه درد ديگری شنيدن ياد ديروز خود افتادن خالی ِ دستان را نظاره كردن چهره های گشوده از خاطرها رفته است . 17/09/1383 00:11 صبحگاه يك پيك شراب ناب ايرانی صدای ِ به هم خوردن ليوان ها از خود بی خود شدن مست خاطره ها گشتن ... . 26/08/1383 11:15 شامگاه
Saturday, November 26, 2005
دلم را دختركی ربوده
كه دلش دريايی بود و چشمانش دشت دلم را دختركی ربوده كه نياز ِ هر روزه ی ِ چشمانم گشته و رفع عطش روح من خسته دلم را دختركی ربوده كه تنها ميوه لبانش لبخند پر مهرش است بسوی من دلم را دختركی ربوده كه دستان پر مهرش تنها آغوش گشوده بسوی ِ من است دلم را دختركی ربوده كه آغوش افراشته ی من تنها برای دستهای او پر ميزند . دلم را دختركی ربود ... و من بس خرسندم 05-09-84
Thursday, November 17, 2005
باران و تو
باران می بارد و من خيره ياد چشمهايت هستم باران می بارد و من بی اندازه دلتنگی را سايه وار در كنار خويش ميابم ، با اينكه آفتاب پشت ابر خزيده اما سايه يادت مرا تنها نميگذارد می دانی تمام این قطره های باران ، ميزان خواستن توست از سوی من 25-08-84 14:26 ظهرانه روز چهارشنبه
|